آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

آوا

این مهمه

- داری قصه تعریف می کنی آوا: یکی بود، یکی نبود. یه موش کوچولو بود که خیللللللللی بزرگ بود... من و بابا: آوا: نخندین   - داد و بیدادت به هوا بلند شده ... من: آوا، داد زدن کار خوبی نیست. آوا: نه مامان! این مهم نیست. می خوان خوراکی منو بخورن. این مهمه. ...
18 فروردين 1393

اولین شهر بازی

نمی دونم بابای خیلی شجاعی داری یا من خیلی ترسو هستم. خلاصه این که این تفاوت بین من و بابا اولین بار که رفتیم شهر بازی، نمود پیدا کرد. داشتم دنبال یه وسیله بازی مناسب می گشتم که چشمت افتاد به چرخ و فلک. اصرار و اصرار و اصرار که سوار چرخ و فلک بشی و من فکر نمی کردم مناسب سنت باشه. به نظرم برای بچه های 4_5 سال به بالا مناسب بود.هنوز داشتم فکر می کردم چطوری این غائله رو ختم کنم که بابا گفت: "اشکالی نداره. اگه دوست داری سوار شو." بعد کمربند ایمنی رو چک کرد و گفت: " مشکلی پیش نمی یاد." خلاصه این که برای اولین بار سوار چرخ و فلک شدی بر خلاف میل من. اولش کلی خوشحال و سرحال بودی و همه جا رو دید می زدی. بعد که چرخ و فلک رفت بالا...
16 فروردين 1393

نقاشی 8

سی و چهار ماهگی آوا: این روزها توی نقاشی هات مسیر می کشی. مسیر رفت و برگشت به مهد و خونه و مطب و ... مداد بر می داری و می گی : "از اینجا می ریم، می ریم، می ریم. بعد اینطرف، بعد اینجا ..." این مطب آقای دکتره و بقیه اش مسیر مطب به خونه تاریخ عکس ها: 1393/01/12 ...
12 فروردين 1393

بالش

بالش کشیدی بعد گفتی:"می خوام بالشم اینطوری باشه"  تاریخ عکس ها: 1393/01/11 ...
11 فروردين 1393

این روزها... 70

می بوسی و کلی ناز و نوازش می کنی و بعد ... مااااااااااااااماااااااااااااان، بغلم می کنی ... یا  باااااااااااااباااااااااااااا، با هم بریم خرید ... فعلا که نهایت درخواستت از من بغل کردنه و از بابا خرید بردن، تا بعد ...    ...
10 فروردين 1393

این روزها... 68

اولین بار 1/5 ساله بودی که یه عدس رو فرو کردی توی بینی مبارک. بعد اومدی آشپزخونه و گزارش دادی که عدس رفته توی بینی ات. نگاه کردم و چون چیزی ندیدم، جدی نگرفتم. بعد رفتی پیش بابا و از بابا خواستی عدس رو در بیاره. بابا دقیق تر از من بود. چون خیلی زود عدس رو شناسایی کرد و با کمک هم عدس رو از بینی ات در آوردیم. خوب بعد از اون اتفاق، من خیلی خوشحال شدم که کار به بیمارستان نکشید. و مهم تر این که اومدی و صادقانه گفتی چی شده . اینبار اما نگفتی و نگفتی تا این که خودم فهمیدم. پنجشنبه، موقع شستن دست و صورتت، خیلی ناگهانی  داد و بیدادت بلند شد. گریه می کردی و می گفتی بینی ام درد گرفت  حدس زدم باید یه اتفاقی افتاده باشه. بررسی کردم و ... اینبا...
3 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد